اصطلاحی در سینما مرسومه به نام "تدوین
تداومی" که کاری نداریم! تو کتابا تعریفش هست. اصطلاحی در سینما مرسومه به
نام "تدوین توهمی" بعضی جاها هم "توهم تدوینی" یا "موتاژ
اکستازی" اومده که تو کتابا نیست. توهم تدوینی دو نوع داره.
روانی و جسمانی که من الحمدلله یه دوره ای جفتشو مبتلا شدم به ترتیب. نوع جسمانیش
اینجوری بود که مثلن یهو 4 ماه به شکل 24 ساعت در شبانه روز سرمو می کردم تو
مانیتور تا از 30-40 ساعت راش ( فیلم تدوین نشده) سرگردون چرت و پرت یه کارگردان
بی هنر، براش یه فیلم مستند دربیارم بره حالشو ببره جشواره طور. مثلن خود بنده ی خداش،
راش ها رو می داد و می گفت دو هفته ای یه فیلم نیم یه ساعته درآر و فلان مقدار
بگیر بذار جیبت اما از اونجایی که تعهد کاری ما خوره تدوین در حد والتر مرچ بود؛
سه، چهار ماه بعد، بعد از اینکه کارگردان مربوطه دربرابر فشارهای تهیه کننده ش به
فنا رفته بود _ تعریف از خود نباشه که هست_ یه نسخه در حد "بولینگ برای
کلمباین" بهش تحویل می دادم! این شکل از بیگاری جسمانی باعث بروز یه بیماری
عصبی شد که عبارت بود از "خواب رفتگی مخچه" یعنی مخچه م، می خوابید
درحالی که من مثل آقا پلیسه بیدار بودم! لاجرم دکتر مغز و اعصاب مربوطه قرص هایی
رو تجویز کرد که خودش می گفت دو دسته بیمار از این قرص ها مصرف می کنند، پیرمرد
های رو به موت روحی و جسمی و جونای دچار " broken heart " حاد ! جدیا ! و خب طبعن فکر
می کرد من جزو دسته دومم. بعد که فهمید ریشه مرض ما تدوینه، دسته سوم رو هم به دو
دسته دیگه اضافه کرد و به عنوان رساله فوق تخصصش ارائه داد و برای ما هم هرگونه
تدوینگری رو ممنوع موکد و غدقن مکرر کرد.
اما بخش اصلی این مقاله برمی گرده به بخش روانی
تدوین توهمی . خوب یادمه حدود 8-9 سال پیش، یه بار برای یه دوستی که از اردوی
راهیان نور بروبچ یه دانشگاهی فیلمبرداری کرده بود مجبور شدم ظرف مدت سه روز و سه
شب بیخوابی مطلق یه فیلم 40 دقیقه ای دربیارم که تو مراسم بعد از اردوشون پخش بشه.
این مدت طولانی بیخوابی و تماشای ساعت ها تصویر و صدا و اتفاقات و شوخی ها و
احساسات از بچه های اون اردو که هیچکدومشون برای من آشنا نبودن باعث شد تا بعد از
اتمام کار دچار توهم تدوینی مفرط بشم. از این قرار که وقتی در آخرین لحظات قبل
مراسم مجبور شدیم با یه وضعی کیس رایانه رو بکنیم و ببریم تو سالن و فیلم رو از
روی نرافزار برشون پخش کنیم، جلوی در سالن هرکدوم از بچه های اون دانشگاه و اون
اردو که به ما می رسیدن رفیق فیلمبردار همسفرشون رو در آغوش می کشیدن و کلی باهش
گرم می کرفتن و چاق سلامتی می کردن، درحالی که دست و صورت من برای درآغوش کشیدن و
چاق سلامتی با اونا تو هوا می موند! در حیرت بودم چرا این نامردا ما رو تحویل نمی
گیرن و حتی یه سلام خشک و خالی هم نمی کنن! نیم ساعتی گذشت تا تاثیر توهم تدوینی
از بین رفت و فهمیدم که این فقط منم که اونا رو میشناسم و شوخی ها و خنده ها و
تکیه کلام ها و خاطراه هاشون رو تو مغزم دارم اما اونا منو نمی شناسن! و طبیعیه که
تحویلم نگیرن!
همه اینا رو گفتم که برسم به این بخش از خاطره
که الان می خوام بگم.
برید ادامه مطلب: